سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رادیو کوچکی را که کنار تخت بود، آهسته روشن کردم. وقت اذان بود و بایدامام را بیدار می‌کردم. از

 پشت شیشه به سرْم که داشت تمام می‌شد و بعد به چهرة نورانی و آرام امام نگاه کردم. امام گفته

 بودند:


« اگر خوابم برد.، برای نماز اول وقت صدایم بزنید.»


هر کار کردم، دلم نیامد بیدارشان کنم. بعد از درد شدیدی که داشتند، تازه خوابشان برده بود. 


با خودم گفتم: « وقتی خواستیم سر‏ُم را عوض کنیم، بیدارشان می‌کنم.»


چند دقیقه‌ای از اذان گذشت می‌خواستم بروم بیرون که صدای امام را شنیدم:


« وقت نماز شده است؟» 


خودم را کنار تخت رساندم و گفتم : « بله، ‌الان می‌خواستم» ….


که امام گفتند: « چرا بیدارم نکردید؟»


با خونسردی گفتم: « آقا،‌ده دقیقه بیشتر از وقت نگذشته است. دلم نیامد بیدارتان کنم.»


امام در حالی که با عجله آمادة گرفتن وضو می‌شدند،‌ گفتند:


« مگر به شما نگفته بودم»


در همین موقع «‌احمد آقا وارد اتاق شدند. امام در حالی که ناراحتی صورتشان را پوشانده بود، به احمد

 آقا گفتند: « ناراحتم از اول عمر تا به حال نمازم را اول وقت خوانده ام، چرا حالا که آخر عمرم است،

 باید ده دقیقه تأخیر داشته باشم.»

 




تاریخ : یکشنبه 92/4/9 | 5:8 عصر | نویسنده : حمید فلاحیان | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.