رادیو کوچکی را که کنار تخت بود، آهسته روشن کردم. وقت اذان بود و بایدامام را بیدار میکردم. از
پشت شیشه به سرْم که داشت تمام میشد و بعد به چهرة نورانی و آرام امام نگاه کردم. امام گفته
بودند:
آقا گفتند: « ناراحتم از اول عمر تا به حال نمازم را اول وقت خوانده ام، چرا حالا که آخر عمرم است، باید ده دقیقه تأخیر داشته باشم.»
« اگر خوابم برد.، برای نماز اول وقت صدایم بزنید.»
هر کار کردم، دلم نیامد بیدارشان کنم. بعد از درد شدیدی که داشتند، تازه خوابشان برده بود.
با خودم گفتم: « وقتی خواستیم سرُم را عوض کنیم، بیدارشان میکنم.»
چند دقیقهای از اذان گذشت میخواستم بروم بیرون که صدای امام را شنیدم:
« وقت نماز شده است؟»
خودم را کنار تخت رساندم و گفتم : « بله، الان میخواستم» ….
که امام گفتند: « چرا بیدارم نکردید؟»
با خونسردی گفتم: « آقا،ده دقیقه بیشتر از وقت نگذشته است. دلم نیامد بیدارتان کنم.»
امام در حالی که با عجله آمادة گرفتن وضو میشدند، گفتند:
« مگر به شما نگفته بودم»
در همین موقع «احمد آقا وارد اتاق شدند. امام در حالی که ناراحتی صورتشان را پوشانده بود، به احمد