صاحبدلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند، پس از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید، پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشمها به سوی او بود. مرد صاحبدل برخاست و بر پله ی نخست منبر نشست و بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آنگاه خطاب به جماعت گفت: «مردم! هرکس از شما که میداند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مُرد، برخیزد!» کسی برنخاست. گفت: «حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است برخیزد!» باز کسی برنخاست.گفت:
«شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید اما برای رفتن نیز آماده نیستید!»
تاریخ : سه شنبه 93/2/30 | 5:51 عصر | نویسنده : حمید فلاحیان | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید